یادی از من و دوستــــــــــــــــــام

من نه دُم دارم نه شاخ اما عوضش یه وبلاگ دارم که اگه شاخ و دم نداشته باشه جای تعجبه!!!

یادی از من و دوستــــــــــــــــــام

من نه دُم دارم نه شاخ اما عوضش یه وبلاگ دارم که اگه شاخ و دم نداشته باشه جای تعجبه!!!

هرچی دوست دارید اسمشو بگذارید....1



سلام

خوبید که؟

دیروز حدودهای ساعت 5 بود که یکی از دوستای بابام که من زیاد نمیشناختمش و فقط میدونستم که دوتا آقا پسر گل داره  زنگیدن خونه مون که شب دور هم باشیم اونم کجااااااشاندیز  ... منم مثل این بدبختای شاندیز ندیده هول کردمو زود پریدم که حاضر بشم ، از پریسا ( دختر یکی از دوستای بابا) شنیده بودم که پسرهای آقا نیما (دوست ِ بابایی) خیلی باحالن و آخر کلاس و قیافه ( ویه کم هیز) ، منم واسه اینکه کم نیارم زود پریدم تو اتاق تا حسابی! حاضر بشم... یهو صدا بابا اومد ( دختتتتتتتتتتتتتتتتتر یک ساعت لفت ندیا ) ( نه بابا 3 سوته حاضرم) آرررررررره اونم من ، از وقتی با مریم و آیدا و سارا و... گشتم اسلومشن شدمبقوله پیمان بچه قرطی!!!

مونده بودم چی بپوشم تیریپ اسپرت بزنم یا تریپ خانومی با پاشنه های 10 سانتی... خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم گفتم ( حال داریاااا تو همین طوریشم پیشه اونا سری ، پس نمیخواد زیاد زور بزنی ) نمیدونم چرا من تو این زمینها اعتماد به نفسم بالاس هرجور که باشم احساس بلندی بهم دست میده البته بعضی ها میگن این ناشی از غرورته اما من زیر بار حرف زور نمیرم

خیلی سریع بخاطر اینکه روی بابا رو کم کنم که من خیلی فرزم! در عرض یک رببببببببع!!!!! که خودم هنوز که هنوز تو نخ این سرعت ِ عملم موندم حاضر شدم ... خیلی فرمالیته یه خط چشم فشنی کشیدم و سایه نقره ای زدم و یه روژ گونه الکی که لپام ورقلمبه! و بعد یه روژ ِ صورتی رو لبام کشیدم  ، هر وقت اینطوری آرایش میکنم خودم میرم تو کف ِ خودم – عجب شاهکاری آفریده خدا - ....

حدودای 6.30 ، 7 بود که رسیدیم ...  عجب خلقتهایی بودن ، من که آب تو دهنم جمع شده بود ، اما سعی کردم به رو خودم نیارم ... رفتیم جلو  و شروع به آشنا شدن کردیم!!! واااای نمیدونید وقتی فرشاد اومد طرف ِ من تا دست بده کلی وزن کم کردم ، نمیدونید چی بود ، بدی که من دارم اینه که زود گوله هیکل رو میخورم هرکس هیکلش عضله ای و درشت باشه خیلی زود جذبش میشم مثله پیمان... فرشاد هم جدا از اینکه هیکل ِ خییییییییییلی قشنگی داشت قیافه معرکه ای هم داشت ، چشمهایی خمار و قهوه ایی که تا حالا به اون خوش فرمی ندیده بودم ، بینی کوچیک و صد البته عمل کرده! و لبهایی گوشتی واااااااای..... فرشاد خیلی بهتر از داداشش فرشید بود زمین تا آسمون هم باهم فرق داشتن ، فرشاد روشن و فرشید تیره ، مثل شب و روز بودن...

خونواده ها از هر دری با هم حرف میزدن و ما مثل این گاگول ها تو نخ حرفهای اونا بودیم .... که دیگه فرشید طاقتش تموم شد و یه بحث جوون پسند بین ِ خودمون راه انداخت ، پریسا راست میگفت که خیلی هیزن ، فرشید یه کم بهتر بود شاید خجالت میکشید ... همینطوری که داشتیم فک میزدیم تازه دوزاریمون افتاد که فرشاد نامزد داره ، برای من که مهم نبود اما نمیدونم چرا تا متین فهمید دپرس شدفسقلی معلوم نبود چه فکرایی پیش ِ خودش کرده بود ، بالاخره داره بزرگ میشه و فکرای عشقولانه از خودش در میکنه....

هی بدک نبود یعنی زیاد هم خوش نگذشت ولی بد هم نگذشت اما اونطور که پریسا میگفت زیاد کلاس نمیگذاشتن ، چه میدونم شاید ابهت ِ من جایی واسه کلاس گذاشتن اونا نگذاشته بود...

راستی بهتون نگفتم که پیمان با هام قهر کرررررررررررررررررد ، انگشترشم نگرفتمنم دادمش به متین... اگه خواستید براتون تعریف میکنم ( در صورتی که میدونم عمرا این پست رو تا آخر بخونید و بفهمید که قهرکردیم چه برسه به اینکه بخواین اون موضوع رو هم تعریف کنم)

 

به امید ِ اینکه به هرچی بخواین برسید علی الخصوص به آخر ِ پست ِ من

43