یادی از من و دوستــــــــــــــــــام

من نه دُم دارم نه شاخ اما عوضش یه وبلاگ دارم که اگه شاخ و دم نداشته باشه جای تعجبه!!!

یادی از من و دوستــــــــــــــــــام

من نه دُم دارم نه شاخ اما عوضش یه وبلاگ دارم که اگه شاخ و دم نداشته باشه جای تعجبه!!!

به مــــا خوشی نیومده ....



سلــــــام ...امیدوارم کوک باشید و مثل من بنزینتون تموم نشده باشه....

دیروز  انقدر حالم بد شده بود که نزدیک بود دار فانی رو بخونم ... از یه طرف گلو درد داشت داغونم میکرد و از یه طرف تب داشتم و از یه طرف ِ خیلی حساس پیمان باورش نمیشد من حال ندارم...( مـــونا چرا انقدر خالی میبندی؟.... دیونه دلم برات تنگ شده...) ، حالا بیا به این بشر حالی کن من مریضم.... انقدر نه نه من قریب بازی دراوردم که بالا خره به شرط اینکه بیاد ملاقاتیم قضیه تموم شد....

ساعتای 4 4:30 بود که تشریف اوردند تا منو دید گفت ( نه بابا مثله اینکه راست گفتی...) ( دهن ِ شما درد نکنه ، یعنی من خالی اومدم دیگـــــه) ( آخه فکر کردم داری میپیچونی ) ( تو رووووو؟ تو رو که اگه از در بیرون کنن از پنجره خودتو دعوت میکنی) ...لبخند زد و دستشو حلقه زد دور کمرم و منو به سمت خودش کشوند و پیشونیمو بوسید.... منم بخاطر اینکه اونم مریض بشه چیزی نگفتم

رفت یه گلدون اورد و گلهایی که اورده بود و گذاشت توش ، بی نمک برام کمپود هم اورده بود ...( مامانتینا نیستن؟) ( نه همین که اسمتو شنیدن فلنگو بستن؟) با خنده گفت ( یعنی من انقدر ترسناکم؟) ( جنابعالی بگو چقدر ترسناک نیستید؟) ...  باور میکنید از این پیمان معصوم تر ندیده بودم؟ قیافه ی بانمکی داره با اون چشمای عسلیش که درسته آدم قورت میده ، این پیمان ِ ما رزمی کار هستش اما آزارشم به مورچه نمیرسه... وای اگه هیکلشو ببینید درجا از حسودی منفجر میشید...

اومدیم تو اتاق و رو تخت نشستیم ( پیمان پاشو ازم پرستاری کن ) ( چی میخوای عزیزم؟) ( آب پرتغــــال بهمراه لیمو شیرینه قاچاقی) .... بیچاره هر وقت میاد خونمون اگه مامی باشه که مامی پذیرایی میکنه اما اگه نباشه پیمان جورشو میکشه  - مهمون نوازی رو حال میکنید - ... تازه چشمم به ساکی که بغل اتاقم بود افتادم – خدایی نمیدونم چرا قوه ی بینایی کم شده - ......نکنه بمــــــــــب باشه؟... تا اومدم فضولی کنم پیمان اومد ( آهای آهای خانوم ِ فضول ) (ااا این ماله تو ِ؟) ( نه ماله تو ِ اما هنوز بهت ندادمش که)... اب پرتغالو دستم داد (پس خودت چی ؟) ( من خوردم ، تو بخور )... بعد نشست کنارم ، آب میوه امو به زور چپوندم تو حلقومش که شاید اونم مریض بشه - خیلی بدنش مقاومه ، ویروسو درسته بخوره سالم تحویلش میده - .... ( مونــــا نمیدوم الان موقعیتش هست که بهت بگم یا نه ... اما من دیگه طاقت ندارم ) (....؟؟) ( مونا میدونی چیه؟...)... مقدمه چینیشو سانسور میکنم....( دلم میخواد فقط ماله من باشی ) وااااااااااااااای انقدر از این جمله بدم میـــــــاد هرکس هم از راه میرسه همینو میگه؛ انگار من کالایی چیزی هستم...بعد از اینکه جملات دختر خر کنشو – البته دور از جون- گفت از تو کتش یه جعبه ی کوچیک دراورد و داد به من ( این چیه؟) جعبه رو ازم گرفت و باز کرد ، یه حلقه ی فوق العاده ناناز بود ، خداییش سلیقه اش بیسته... دستمو گرفت تا تو انگشتم کنه اما من دستمو کشیدم؛ ( تو که میدونی من از انگشتر خوشم نمیاد) چهره اش درهم شد اینطوری-------->( اما این فرق داره ) به درو دیوار یه نگاه انداختم و گفتم ( هیچ فرقی نمیکنه) بد جوری خورده بود تو حالش ( باشه ... ) بلند شد و رفت کنار میزم ( میزارمش اینجا هروقت نظرت عوض شد امتحانش کن) با بی حالی رفت طرف ساک و اونو اورد ( مونا ولنتاینت مبارک البته با تاخیر ) آخییییییی دلم براش سوخت....برام یه پیشی ِ خیلی ناز اورده بود آخه من عاشق ِ گربه ام اما سگ رو بیشتر ترجیح میدم – در صورتی که فرقی هم نمیکنه که کدومو ترجیح میدم چون حال نگهداری هیچ کدومو ندارم -  طبق معمول هم شکلات نایت اورده بود دیگه خودش میدونه که هر وقت میاد خونه مون اگه شکلات برام نگیره راش نمیدم ...( پیمان من حال نداشتم برات چیزی بخرم ) ( اشکال نداره عزیزم من خودتو میخوام نه چیزه دیگه)... انقدر حال میده اذیتش میکنم کلی میخندم بهش... ( چشماتو ببند پیمان ) ( چرا؟) ( میخوام قایم بشم بیمزه...ببند دیگه)...رفتم هدیه اشو از کمد برداشتم وگذاشتم رو صندلیه روبروش و بعد رفتم رو تخت دراز کشیدم...فهمید که رو تختم ( باز کنم؟) ( نــــــه).... دو دیقه بعد.....(باز کنم) (نـــــه هنوز) ( آخه تو که بی حرکتی....چیکار میکنی؟) ( ااا چیکار داری تو چشمات بسته باشه بقیش با من ...اگه باز کنی دیگه باهات حرف نمیزنم) ( باشه بابا فقط زود)....    کلی اُسش کرده بودم دیگه داشتم از خنده میترکیدم..( مونا حداقل بزار دراز بکشم کمرم خشک شد) ... (من الان میام چشماتو باز نکنی) ... از اتاق رفتم بیرون تا آب بخورم ، خیلی آروم برگشتم دیدم چشماش بازه ، تا منو دید خنده اش گرفتو چشماشو  زود بست واااااااااااااااای چقدر خنگ بود   (مونا بخدا خسته شدم ) ( باشه باز کن) ( خوب؟) ( خوب ِ چی؟) ( چشمامو بستم که چی بشه؟) ( که یه کم استراحت کرده باشی) مرده بودم از خنده ( مونا باز نمک شدی؟) ... رفتم از رو صندلی خرسشو اوردم لپشو بوسیدمو گفتم ( بیا عزیزم ... ) ( الهــــی من فدای این مسخره بازیات بشم) ....بچه پررو  مسخره ام شدم.... نشستم کنارش... صورتشو نزدیکم کرد در گوشم گفت ( مونا به خدا خیلی دوست دارم) ....منم فقط یه لبخند تحویلش دادم...دستشو کشید رو گونه ام و آروم منو خوابوند رو تخت و.... – به دلیل مسائل ِ اخلاقی و اینکه بعضی ها خوششون نمیاد من این چیزارو بنویسم از نوشتن بقیه اتفاقات معذورم-

راستی موندم با انگشتر چی کار کنم ، یکی که در این مسائل تجربه داره راهنمائیم کنه... گُم بشه خوبه؟

 با آرزوی خوشی برای شما و به امید روزی که همه حلقه ها ناپدید بشن .....

نظرات 10 + ارسال نظر
خودت میدونی 9 اسفند 1384 ساعت 01:07 ق.ظ

میشه بگی چرا جواب ایمیل یا پی ام هامو نمیدی؟؟؟

تامی 9 اسفند 1384 ساعت 11:08 ق.ظ http://barname.blogsky.com

سلام مونا جون
از اون موقع تا حالا خوب نشدی ؟
خداکنه زودتر خوب بشی
موفق باشی

مصطفی 9 اسفند 1384 ساعت 11:38 ق.ظ http://mositak.blogsky.com

من نیز گاهی به آسمان نگاه می‌کنم
دزدانه
در چشم ستارگان
نه به تمامی آنها
تنها به آنها که شبیه ترند به چشمان تو

موفق باشی
همیشه مهربان

صخره 9 اسفند 1384 ساعت 12:06 ب.ظ http://www.sakhre.blogsky.com

سلام
امیدوارم بهتر بشی
با کمال شرمندگی لینکت رو بر می دارم
خدا پشت و پناهت.

عاشق 9 اسفند 1384 ساعت 06:18 ب.ظ http://www.l0ve-st0ry.blogsky.com

سلام.....
خوبی....
مننون که سر زدی......
متنت زیبا بود....
به من هم سر بزن.....

جمشید 10 اسفند 1384 ساعت 03:01 ق.ظ http://zakhme-aghl.blogsky.com

سلام مونا خانوم
میگم چرا این طفلیو انقده میپیچونی؟!گناه داره ها!!!
در مورد انگشترم هر کاری میکنی فقط گمش نکن حیفه بابا!نمیخوایش بده به من!!!!
ایشالا موفق باشی

غریبه آشنا 10 اسفند 1384 ساعت 02:08 ب.ظ http://apotheosc.blogsky.com

عالی بود
امیدوارم فرمانده کل ارتش بشی


من همان اشک آسمانم

نقش دردی به دیوار زمانم

بی سرانجام و بی نام و نشانم

چون غباری به جا از کاروانم

من ؛

همان غریبه آشنایم .

رضا 21 بهمن 1386 ساعت 05:38 ق.ظ

چه دختر بی مزه ای بعد تازه فکر میکنه بامزه هم هست من که میگم برو بمیر حالا با خودت نمی دونم چرا از این وبلاگ مزخرف سر در اوردم ولی تلنگری بود که بفهمم چقدر چیزای بی ارزش دورو برم هست دی: نه جدا راست میگم

موفق باشی دیدار بعدی بهشت زهرا

رضا 21 بهمن 1386 ساعت 05:40 ق.ظ

نه بابا شوخی کردم

نگیر به دلت
بای

مهدیه 22 تیر 1390 ساعت 02:27 ب.ظ

مسخره بود خیلی.
دنبال داستان سکسی یودم این کسشعرات اومد جلوم....
اه جمع کن بابا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد