یادی از من و دوستــــــــــــــــــام

من نه دُم دارم نه شاخ اما عوضش یه وبلاگ دارم که اگه شاخ و دم نداشته باشه جای تعجبه!!!

یادی از من و دوستــــــــــــــــــام

من نه دُم دارم نه شاخ اما عوضش یه وبلاگ دارم که اگه شاخ و دم نداشته باشه جای تعجبه!!!

یک دل و n دلــــــــــبر + هم گــــــروهی .....



به قول جمشید سلام به دوستان همیشه حاضر در صحنه!

اول از همه اینکه بابا چه جونی دارید شماها ... من که هنوز یک ماه نشده خسته شدم از وبلاگ بازی ... دست به هر کاری میزنم 2 روز دیگرش پشیمون میشم ....میخوام سیستم اینجا رو عوض کنم اما حال ندارم...این وبلاگ گروهی که میگن چیه؟ اگه چیزه خوبیه یکی بیاد با من هم گروهی بشه...

 

دوم اینکه قربون ِ این خدای ناز بروم که عجب شاهکارهایی رو آفریده .... نمیدونم این آقا پسرها کی میخوان از این کاراشون دست بردارن ... البته زیاد هم مهم نیست چون ما جدا از اینکه یک کم ضایع شدیم – بقول ِ مریم خانوم - کلی هم خندیدیم و با یک دختر خوب هم آشنا و دوست شدیم....

مریم رو که میشناسید؟ .... 2روز  پیش دلمون گرفته بود بخاطر همین تصمیم گرفتیم بریم پارک اونم چه پارکی بَه بَه بَه ....این دخترها و پسرها هم تو پارک دنیایی دارن واسه خودشون... خیرسرمون اومدیم یک روز بقول بعضی ها مجردی حال کنیم ، مگه این ملت میزارررررررررررررررررررررررن؟؟؟؟

رفتیم یک سری تنقلات گرفتیم و رفتیم روی یک نیمکت نشستیم.... با اونکه یک جای خلوت و آروم رو شکار کرده بودیم نمیدونم چرا ناگهان تراکم اونجا زیاد شد ، نمیدونم شاید اونا هم اونجارو هم زمان با ما کشف کرده بودن ، هر کدومشون 100 بار بیشتر از جلومون رد شدن فکر کنم آدم فضایی تابحال ندیده بودن

قصه ما از این جا شروع شد که یک آقای محترمی که فکر کنم زمانهای قدیم با پدربزرگم یک جورایی همکلاس بودن اومد و روی نیمکت بغلیه ما نشست ....چشم از ما برنمیداشت مریم دیگه خیلی کفری شده بود ، آنقدر هم رو داشت که وقتی من برمیگشتم نگاهش میکردم همچنان توی نخ ِ ما بود....یکم خودمو جابجا کردم و جوری نشستم که پشتم بهش بود و دیگه نمیتونست مارو درست ببینه ... یهو مریم گفت ( چه عجب مثله اینکه داره میره ) ( ولش کن بابا محلش نزار)....بعد 1 دقیقه منو مریم به این شکل دراومدیم-----------------> بابا این دیگههههههههههه کیییییییییییییییییییییییییییییییه؟؟؟ رفت نشست روی نیمکتی که پشت سر ما بود و از اونجا خیلی حرفه ای کارشو ادامه داد.... مرده بودیم از خنده ، عجب پیر مردی بودااااااااااااااا ...(مریم یه چشمک بهش بزنم؟) ( برو بابا حوصله ی فسیل بازی ندارم!! ) حیف که مریم نگزاشت مگه نه کلی میخندیدیم.... همونطور که بابا پیری مارو زیر ِ نظر داشت مریم زد زیر خنده ( مونا اونجارو باش ... اون جوجه رو نگاه کن یواش یواش داره به ما نزدیک میشه ) واااااااااااااااای نمیدونید الان که دارم اینارو مینویسم از خنده تمام رودهام به هم پیچیده....آقا کوچولو هی نیمکت نیمکت به ما نزدیک میشد.....خیلی صحنه ضایعی بوووووووووووووود.... هیچ کدومشمون هم نمیامدن جلو و از همون دور نظاره گر بودن ....

بعد حدودهای نیم ساعت پاشدیم که بریم یه سری به روزنامه فروشی بزنیم...

ااااااااای بابا هنوز جوجه خان دنبالمون بودن و وقتی دید ما رفتیم اونطرف خیابون تا روزنامه بخریم از همونطرف مراقبمون! بودن.... همینطوری سرگرم مجله ها بودیم که من یک لحضه که سرمو بلند کردم دیدم بَه بَه آقا پیری سوار ِ یه پاترول مشکی بودن و تا منو دید با سر بهم اشاره کرد که برم پیشش ....وااااااای چه حالی داره با این سنش ، من که به این جوونی هستم حوصله ی این مسخره بازی هارو ندارم....طبق معمول بنا بر تجربه های که داشتم – یعنی بی محلی- باز رفتم تو نخ مجله ها....حالا اصل ماجرا از این جا شروع میشه:

هنوز چند دقیقه ای نگزشته بود که یه مزدا که دو تا آقا پسر گل توش بودن با یک سرو صدایی ترمز کردن که همه متوجه شدن...اومد به سمت روزنامه فروشی... اما با مجله ها کار نداشت با من کار داشت ( سلام عزیزم ) اول خودمو زدم به اون راه که با من نیست....( خانوم با شما هستم ) ( بامنی؟) ( بله سلام عرض کردم) ( خوب؟) ( میتونم شماره امو به شما بدم) ( نه متاسفانه من وقت این کارها رو ندارم ) ( حالا من میدم اگه دوست داشتی زنگ بزن) بعد زود پرید تو ماشینش که شماره اشو بنویسه... مریم طبق معمول دوباره برق افتاد تو چشماش ( مریم جون ِ من بیخیال شو ...) (ااا حالا تو شمارشو بگیر) (نمیخوام) طرف اومد و شمارشو به سمتم گرفت من یک نگاه به شمارش انداختم اما نگرفتم که یهو مریم مثل این بدبختای شماره ندیده برگه رو ازش گرفت ( من بهش میدم ) پسره یه لبخند زدو گفت ( کی زنگ میزنی؟) ( هیچ وقت) ( نه میزنه منتظر باش) ( خیلی خوب منتظرم خداحافظ).... همین که رفت یکی زدم تو سر مریم ( آخه دیوانه تو خجالت نمیکشی کم دور رو برت شلوغه ؟ همین یه نفر رو کم داشتی؟) ( برو بابا تو هیچی حالیت نیست )... نمیدونم شاید حق با اونه این رفتارها لازمه ی کارشه .....

همین موقع بود که آقا پیری اومد جلو تر و یه اخم به من تحویل دادو پاشو گزاشت رو گازو رفت ( مونا این چرا اینطوری کرد؟) ( بیچاره منتظر ما بود) (احمق چرا به من نگفتییییییییییییییییییی؟؟) ( دلم نخواست ... با تو که کار نداشت ) ( گم شو بابا ) – حالا خوبه تو پارک مسخره اش میکردااااا – پول ِ مجله رو دادم و داشتیم به سمت ماشین میرفتیم که یهو دیدم همون آقا خوشگله که به ما شماره داده داره به یکی دیگه هم میده... عجب رویی دارنااااا هنوز دو قدم نرفته یکی دیگهههههههههههههههه .....( مونا عجب بیشعوریه ها) ( نه پس میخواستی تو تنها دوستش باشی؟ همینه دیگه لنگه ی خودته ) ( دیوانه تو رو ضایع کرده مگه نه مرض داره جلو چشم ما به این دختره شماره بده؟) ( برو دلت خوشها ) انقدر تو گوشم خوند که میخواسته ضایعت کنه که منم باورم شد و ناخواسته به مخم زد که با دختر ِ دوست بشم....

زود سوار ماشین شدیمو خودمونو به دختر رسوندیم ، هرچی بهش گفتیم بیا بالا نیومد انگار میخواستیم بدزدیمش...

حالا حرفهایی که بهش زدمو نمیگم  ... یه کم باهم صحبت کردیم و اون گفت شماره مال ِ اون یکی بوده اما رو دوتا برگه اسم سپهر نوشته شده بود اما مال ِ ما موبایل بود و مال ِ آرزو – همون دختره- شماره خونه بوده ....قرار شد با آرزو یه گوشمالی بهشون بدیم بخاطر همین من شماره امو دادم بهش و قرار شد که با من تماس بگیره...

حالا این کجاش ضایع شدن داشت من موندم اما تحت تاثیرات حرف مریم منم قبول کردم  که ضایع شدم....

یعنی من انقدر خنگم که متوجه نشدم ضایع شدم؟؟؟؟

راستی از این به بعد هرکسی آپدیت کرده بود برام آفلاین بزاره تا من برم بخونم ، چون دلم نمیخواد تا وبلاگتون بیام و بعد ضایع بشم... ممنون میشم....

به امید روزی که من یه چیزایی بفهمم  

نظرات 7 + ارسال نظر
جمشید 16 اسفند 1384 ساعت 11:37 ب.ظ http://zakhme-aghl.blogsky.com

سلام خانوم جان!
خوبی؟
میگم کلی افتخار دادی اسممو آوردی اول نوشتت.این جمشیده منم دیگه آره؟مرسی.
راستش آپ کردن من چند روزیه عقب افتاده کار و درس و گرفتاری....ولی چشم به زودی حل میشه.

صخره 17 اسفند 1384 ساعت 01:11 ق.ظ http://www.sakhre.blogsky.com

سلام گلم
خوبی؟
خوندم از بالا مو به مو
خودت رو تو دردسر ننداز
گاهی آدم باید سرش به کار خودش باشه
به هر کس نمی شه اعتماد کرد مخصوصا به یه بی خانواده که توپارک از زور بی کس و کاری هر کسی رو ...
بیخیال
آبجی گلم دارم میرم مسافرت اگه بر نگشتم حلالم کن.
دعام کن.

kazem 18 اسفند 1384 ساعت 12:22 ب.ظ http://www.saze-darvish.blogfa.com/

سلام
وای چه جالب
من آپم

صخره 19 اسفند 1384 ساعت 08:15 ق.ظ

سلام
خوبی؟
کجایی؟
دعام کن.

بهنام 19 اسفند 1384 ساعت 01:50 ب.ظ http://baran3.blogsky.com

سلام
ممنون که به من سرزدید.با تبادل لینک موافقید؟خبرم کن
همیشه سبز و پایدار باشی

رضا 19 اسفند 1384 ساعت 04:37 ب.ظ http://dosteman.blogsky.com

من هم به امید اون روز هستم (خط آخرو میگم)

سامناک 19 اسفند 1384 ساعت 11:28 ب.ظ

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد