یادی از من و دوستــــــــــــــــــام

من نه دُم دارم نه شاخ اما عوضش یه وبلاگ دارم که اگه شاخ و دم نداشته باشه جای تعجبه!!!

یادی از من و دوستــــــــــــــــــام

من نه دُم دارم نه شاخ اما عوضش یه وبلاگ دارم که اگه شاخ و دم نداشته باشه جای تعجبه!!!

خاطره ی یخی

گفتم حالا که زمستونه براتون یه خاطره از یکی از روزهای برفی ِ آبعلی تعریف کنم ، امسال که طلبیده نشدیم بریم (آخه پام تو گچه ؛بعدا اگه خواستید براتون می گم که به چه طرز ضایعی پام ناک اوت شد)

خلاصه اینکه اول های شروع اسکی بازی بودیم که خانم آویزون(ساناز16 ساله همسایه گرامی که پارسال 15 سالشون بود ،الهی من قربونش بشم ) دوباره وبال گردن ما شد که : مونا ،جونِ اون دماغ نازت منو هم ببر پیست( نمی دونم کدوم آدم عاقلی! این خبرو به اون داده بوده). منم که همین طور محو وجنات خانم بودم که این چه جوری بو برده ( که یهو یادم اومد که دیروز آیدا اومده بود وقتی داشت می رفت گفت 5شنبه می یای خونمون؟ که منم گفتم نه قراره برم پیست...که لحضه گفتن این حرف آنتنه خانم طبقه بالا داشتن کفششونو می پوشیدن تا برن یه سری آدمو بدبخت کنن)شروع کردم به بهونه تراشی که :دختر جان تو که اسکی بلد نیستی، چوب هم که نداری(اما می دونستم که این بهونه ها فقط واسه دل خوشیه خودمه چون این نازی ما انقدر ناز به آدم گیر می ده که آدم از بهونه هاش شرمش می گیره) بعد از طی این مراحل و دلایل منطقی ِ! نازی خانم قرار شد چوب متین(داداشم) رو قرض بگیریم بیچاره متین انقدر مظلومانه به چوباش نگاه می کرد که انگار دفعه آخریه که اونو می بینه و من ِ نگون بخت هم بشم مربی خصوصی خانم .

باید به رامین هم خبر می دادم ،می دونستم اگه بفهمه نازی هم می یاد از عصبانیت می ترکه(آخه شما نازی رو ندیدید فقط کافیه یه بار باهاش برید بیرون انقدر ضایع بازی در می یاره که دیگه روتون نشه برید بیرون اگه هم خواستید برید مجبورید که با یه پوشش نامرئی برید که کسی شناساییتون نکنه) خلاصه کلی صلوات فرستادم که نه نگه.

زنگ زدم به رامین  :(الو مموشی) (به به سلام تن ناز خانوم خودم، چطوری؟) (هی خوبم ،تو خوبی؟) انقدر معصومانه حرف میزدم که خودم هم نزدیک بود گریه ام بگیره (خوبم ،چیه مونا؟ چرا انقدر پکری) (ااااممم می خواستم یه چیزی بگم) (چیه حتما نمی یای؟) بیچاره انقدر خوش خیال بود که فکر می کرد قضیه به این سادگی هاست ( نه می یام تازه یه مهمون افتخاری هم می خوام بیارم) (کی؟) ( نازی) همین که اسمشو اوردم دیگه هیچ صدایی از اونور نشنیدم نمی دونم رامین داشت یاد آن روز رو می کرد که نازی خودشو با هزار زور چسبوند به من که اونم بیاد کافی شاپ ( که اونجا هم طبق معمول شاهد شاهکارهای خانم بودیم) یا اینکه ابهت اسم نازی اونو این چنین متحیر کرده بود...بعد از چند لحضه انگار تازه به خودش اومده که چه بلایی بر سرمون نازل شده شروع کرد به بهونه تراشی ،خبر نداشت که من هم این مراحل رو گذروندم و هیچ تعثیری تو روند کار نداشته.(بخدا اگه بدونید چه، آدم خراب کنیه دلیل این همه ماتم ما براتون خیلی واضح می شد)خلاصه بعد از کلی جرو بحث رامین قبول کرد اونم بیاد، نمی دونید چقدر به بخت خودم که باعث شد تو اون روز بهاری همچین موجودی عین ِ بختک بیوفته تو زندگیم ، نفرین فرستادم که واسه خاطره اون این همه جرو بحث ِ بچهگانه بکنم.

پنج شنبه ساعت 5 صبح:

(ااااا مونا تو هنوز حاضر نشدی؟) (مرض ِ حاضر نشدی مگه می خوای بری نماز صبح بخونی که الان اومدی؟مگه نگفتم رامین ساعت 7 می یاد؟) ( گفتم که زود حاضر شم که زیاد معطل نشیم) (واااااااااای نازی خدا بگم چیکارت نکنه بیا تو بابا ، من یکم می خوابم منو ساعت 6 بیدار کن ، فهمیدی ساااااااعت 6 ، 2 دیقه دیگه بیدار نکنیاااااااااااااااااااااا) ( باشه بابا حالا چرا جوش اوردی ساعت 6 بیدارت می کنم) (من خوابیدم دست به وسایل اتاقم نزنیا ، می دونی که خوشم نمی یاد) ( باشه چشم فقط می شه از وسایل آرایشت استفاده کنم؟) ...واقعا این دیگه نوبره ...جوابشو ندادمو دراز کشیدم به امیده اینکه هیچ اتفاقی نیوفته...........

(مونا ... مونا....موناااااااا) ( چیه بابا یه بار گفتی شنیدم) ( پاشو ...پاشو دیگههههه) (اااا خیله خوب ) با یه خیز از جام پا شدم یه کم به دورو برم نگاه کردم ... نه شکر خدا این دفعه خطر از بغل گوشم وییررررررررررررژژژژژژژژ گازشو گرفته رفته...به ساعت یه نگاه انداختمآخه این چرا اینطوریه؟ساعت تازه پنج و نیم بود ، با اونکه مسئله مهمی نبود ...نه چرا نباشه آدمو از خواب ناز بیدار کنن و بگن اشکالی ندارههههههههههههههههه؟ ابروهامو کردم تو هم که یه کم حساب ببره بعد سرش داد زدم( تو هنووووووز یاد نگرفتی ساعت رو بخونیییییییییییییی ، ساعتو نگااااااااااااه کن پنجو نیمه پنجججججججججججججججو نییییییییییییییم ) (خودم میدونم ساعت چنده فقط گفتم که زود پاشی تا صبحونتو راحت و آروم بخوری) ( آخه آدمه قشنگ من که صبونه بخور نیستم ، حالا به فرض بخوام بخورم مگه می خوام برم رئیس جمهورو ببینم که دیرم بشششششششششششه؟) ( ااا خوب من از کجا بدونم ، خوب بگیر بخواب بد اخلاق) ( اااا از کجا بدونی؟ جنابعالی که اگه مورچه از جلو دره خونمون رد بشه می فهمی... حالا وقتی بحث خوابه من میشه شاخکات اتصالی می کنه؟) (ببخشید) اخی ِ همچون گفت ببخشید که دلم واسش کباب شد بیچاره کلی خورد تو برجکش...می دونم زیادی مسئله رو بزرگش کرده بودم اما پیش ِ خودم فکر کردم که اگه از الان ذوقشو کور نکنم توی پیست حسابی ذوق ِ مارو کور که چه عرض کنم لال هم می کنه.

بعد ِ چند دیقه که آروم شدیم و همه اهل منزل برای تذکر اومدن در اتاق که بابا یه پیست میخواید برید کله کوچه رو مرتفد کردید؛ نگام افتاد به تیپ نازینمیدونم چرا تا اون موقه ندیدمش شاید خواب بودم. ( بابا بی خیال نازیییی ، چقدر ناز شدی..) ( اای بابا) ( تیپ زدی دختر یا شاید تیپ تو رو زده)   با شک گفت (بده؟) ( نه آخه این دفعه تیریپ تر شدی. باز کیو تو خیابون دیدی؟) ( تو اینترنت دیدم)(....!!!!)  نمی دونم داشت شوخی می کرد یا جدی می گفت اما از خیرش گذشتم تا به شرش گرفتار نشم.

کم کم آماده شدم دیگه نزدیکای 7 بود که رامین زنگو زدو نازی عین فنر پا شد رفت منم پشت سرش راه افتادم رفتم . (سلام) (سلام) (چه عجب یه بار زود حاضر شدی مونا) ( اینم از برکات ِ حضور نازی خانمومه) بعد از سلام ملک رامین چوبا رو گذاشت بار بندشو سوار ماشین شدیم ، بیچاره رامین غم تو چشاش موج می زد فقط کم مونده بود از فرط خوشحالی های های گریه کنه.

کلی تو راه خندیدم و تو این آرزو که این دفعه به خیر بگذره، دیگه داشتیم می رسیدیم ، بغل پیست آبعلی یه پیست دیگه هست که مخصوص شرکت نفتی هاست ، بابای رامین رئیس یکی از بخش های شرکت نفت ِ بخاطره همین مارو بعد از اینکه رامین کارتشو نشون داد راه دادن... اولین بار بود که اونجا میرفتم خود رامین هم یکی دو بار بیشتر اونجا نیومده بود ؛ ما همش یا تو دیزین بودیم یا شمشک...

رفتیم ماشینو پارک کردیمو وسایلمو برداشتیم اولین چیزی که آدم اونجا می دید یه ساختمون بود ، از پله ها با ترسو وحشت رفتیم بالا نه به خاطر پله های یخ زده اونجا، تنها وجود نازنین نازی کافی بود که هرکس تو اون موقعیت همچین حسی بیاد سراغش.

اول عین ندید بدیدا رفتیم تو رستوران شیرکاکائو و کیک خوردیم ، نازی کلی ذوق کرده بود انگار تا حالا اون همه برف رو یه جا ندیده بود( پاشید بریم دیگه) (نازی میذاری از گلومون بره پائین؟) (مونا؟ سخته؟) ( چی سخته؟کیکه؟نه خیلی هم نرمه) ( نه اسکی بازی!) ( نه بابا سه سوت طول می کشه یاد بگیری) که فکر کنم طول موج هر سوت واسه نازی 10000000000 متر وقت برد . رامین که از همون اول گفت من تو این امر خطیر هییییییچ مسئولیتی رو قبول نمی کنم، خلاصه من موندمو کوهی از مشکلات ، اااای رامین نامممممممممممرد.

رفتیم تو صف وایسادیم که با تله سیژر بریم بالا ، نوبت ِ نازی شد ، واااااای خدای من ،چرا حدس نزدم که باید یه چیزایی بهش بگم؟خانوم به جای اینکه سر پا وایسه و بره بالا گرفت نشست روش ، فکر کنم فهمیدید چی شد ... بلــــــــه پخش شد رو زمین  از یه طرف از خنده روده بر شدم و از یه طرف دیگه وقتی دیدم همه دارن زیرزیرکی می خندن شرمسار که چرا بهش نگفتم ....خلاصه بعد از 2 ،3 بار زمین خوردن موفق شد بره بالا اونم چه بالا رفتنی... تو راه هی سرشو مثل پنکه می چرخوندو واسه پیست بقلی فخر می فروخت که یهو داد زدم( جلو تو فقط نگاه کن مگه نه دوباره چپه می شی) مثله اینکه حرفم اثر کرد و مثل میخ شد...( بابا ایول نازی خیلی حرفه ای نشستی فکر کردی مبل راحتیه که یهو لم دادی روش؟) ( آخه من دیدم هرکی میره بالا روش نشسته نمیدونستم که کش می یاد) واااااای خدا این دیگه آخرش بود دلمو گرفته بودمو هی می خندیدم نازی هم که کم نمی یاره اونم همراه من زدزیر خنده...

یه سری چیزای اولیه رو بهش گفتم ( اگه می خوای سرعتت کم بشه چوبو هشتی کن ،می خوای سرعتت زیاد بشه 11 کن ) نازی هم که فکر کنم  خیال کرده اومده کلاس ریاضی همین طور با دقت گوش می داد (مونا ..خواستم برم چپ و راست چی؟) ( حالا تو همین راست ِ حسینی رو برو ببین می تونی؟) ( بگو حالا... اگه یکی بپره جلوم باید بتونم برم اینور اونور یا نه؟) ( خواستی بری چپ چوب ِ چپو  متمایل به چپ میکنیو یه  کم پای چپتو  خم میکنی به چپ ...واسه راستم همین طور) چی گفتتتتتتتتتم آخه اونجا عملی بهش نشون دادم  آخه من که عمه کتی( مربی بود که بهش می گفتن عمه کتی) نیستم... چشمتون روز بد نبینه هر نیم متری که میرفت 10 بار زمینو می بوسید  واقعا دیگه کلافه شده بودم- عبادت به اون ضایعی تا حالا ندیده بودم!- ... بلدم نبود پا شه ... هی بلندش می کردمو روز از نو و روزی از نو ... خلاصه این که یه راه چند ثانیه ای رو در عرض 1 ساعت اومدیم پایین بخدا قسم که 1 ساعت شد میدونم درکش خیلی سخته چون خودم هم هنوز که هنوزه تو نخه اون روزم جالب این جاست که نازی خودش متوجه وقت نشده بود و میگفت فوقش 1 ربع طول کشید...بله منم اگه جای اون بودم خوشی همین طور میزد زیر دلم.

رامین ِ نامرد هم که رفته بود زمین اونوریه حالشو می برد.قرار شد یه بار دیگه بریم بالا بعد اون بره خستگی در کنه منم برم اون یکی زمین....  به راحتی داشتیم میرفتیم بالا که یهو وسط ِ راه نازی خانوم پیاده که چه عرض کنم پرت شد رو زمین....مارو باش گفتیم آدم شده...(نازی ؟؟؟هوای ِ جلوت انقدر سفت بود که خردی زمین؟) ( نخیر همش تقصیره اون هویجس) ( کدوم؟) ( همون که داره عینه گاو میره پایین...اوناهاش اون کاپشن نارنجیه) ( خوب اون بدبخت چی کاره تو داره؟اون که به قول تو سرشو عینه گاو انداخت ِ پائینو داره می ره) ( نشنیدی چه نعره ای زد؟یهو بهش نگاه کردم افتادم...عوضی) ( برو بابا توام دیگه آدم نبود بهش گیر بدی؟)...خدا رو شکر کردم که حداقل این دفعه 30 دیقه طول می کشه بریم پائین ، چون وسطای پیست بودیم...پا شدیم بریم پایین، ایندفعه خوب داشت می یومد پایین ...اما هی می یومد تو دل منو هی می رفت اونور ...کلی داشت قر می داد که از بخت ِ بده ما فیکسش در رفت چند تا پشت ملق ِ جانانه زد ، انقدر ضایع خورد زمین که عمه کتی اون چوبشو که بالاتر افتاده بودو برامون اوردو با هول پرسید( بچه ها چی شده؟ ..کمک نمی خواین؟ ...خوبی دخترم؟) وااای چه عمه ی مهربوونی (نه ممنون ) ... نمی دونم نازی از نازش بود که گفت زانوم درد می کنه یا راست می گفت...خلاصه لنگون لنگون اومدیم پایین...رامین ِ بی شعورم از پایین شاهد ماجرا بود ( نازی عجب عملیات ِ ژان گولری! رو اجرا کردی؟ ) نمی دونم چرا همه با یه لبخند حالمونو می پرسیدن و چرا اینطوری شد؟ شاید زیادی خودمونو نشون داده بودیم یکی میگفت( چرا یهو درجا زدی؟) یا ( جلو پات سنگ بود؟)یا ( تو که داشتی خوب می یومدی پایین...چرا یهو شریجه زدی؟) نازی هم با خون سردی جواب ِ همه رو داد که تقصیره فیکسم بود...نمیدونم چرا وقتی واسه نازی یه اتفاقی می افته همه دست به دست هم دادن و اون اتفاق که خودش کوچکترین نقشی رو در اون نداشته براش به وجود بیاد... نازی ِ دیگه...همچون متخصصانه به اون اتفاق جواب می داد که هر کی بالا رفتنشو نمی دید فکر می کرد استاد ِ عمه کتی بوده...

به رامین گفتم که برید یه چیزی بخورید تا منم برم یه کم خودی نشون بدم...یکی دوبار رفتم بالاو پایین که رامین اومد، سر نازیو با خوراکی گرم کرده بودو فلنگو بسته بود ...از خدا که پنهون نیست پس به شما هم می گم که داشتم با یه آقای متشخصی مثل خودم تبادل اطلاعات می کردم – از قبیل ِ اینکه چند سالته و بچه کجایی و شمارمو بدم تا بدونی!..- که این رامین خان تشریف اورد نمیدونم چرا هر وقت من با یه آقای محترمی میخوام آشنا بشم بصورت جن حضور ِ خودشونو به اثبات می رسونن... دوباره تیرم به سنگ خورد و مجبور شدیم با یار همیشگیه خودمون حالی به حولی....خلاصه بگذریم که چقدر کنف شدم....

بعد از حدودای نیم ساعت دلمون واسه نازی سوخت که تک و تنها اونجاست –البته می خواستیم بریم تله کابین سوارشیم مگه نه کی دلش واسه اون دشمن ِ آبرو می سوزه- رسیدیم دمه رستوران چوبامونو گذاشتیم بغله دیوار و رفتیم تو تا هم یکم گرم بشیم و هم با نازی بریم بالای کوه...من که نمی دونستم نازی کجا نشسته اما تا رامین دیدش برگشت با یه ذوقی که انگار تا حالا از این صحنه ها ندیده گفت( مونا اونجارو باش ... ساناز اونقدرا هم که ما فکر می کردیم تنها نیست)نازی و نشونم داد، با خنده گفتم ( حالا هی بگو نازی دستو پا چولومبس) رامین گفت بیا یواشکی بریم که مارو نبینه تا ببینیم چی داره میگه که پسره چشاش گرد شده و زول زده به دهن ِ نازی....(حتما داره میگه من انقدرا را که خنگ می زنم نیستم) زدیم زیر خنده و رفتیم جلو ،پسره مارو دید اما نمی دونست نازی با ماست....جلوتر که رفتیم دیدیم نه بابا مثل اینکه از زمین خوردنش خیلی راضی بوده چون داشت واسه اونم تعریف میکرد اما چیزی که مفهوم نبود تعجب پسره بود ،معلوم نبود که نازی چی چاشنیش کرده بود که پسره بیچاره همونطوری هاج و واج مونده بود ،نمی دونم شاید تو کفه خالیبندیا نازی مونده بود...نازی مارو تا دید آب روغن قاطی کردو حرفشو خورد ( نازی جون  حرفاتونو زود بزنید میخوایم بریم بالای کوه) (چشم تا شما یه کم استراحت کنید منم مییام پیشتون) کلی زور زد تا با کلاس حرف بزنه اما خودش بهتر می دونه تنها چیزی که تو این دنیا بهش نمییاد همین کلاسه....

من و رامین رفتیم کنار ِ شوفاژی که بغله پنجره بود ... وای چه زیبا بود واقعا که برف خیلی قشنگه آدم دلش می خواد که همیشه هوا برفی باشه ، برف که به من خیلی آرامش می ده ،احساس می کنم که تو آسمونام و کلی ذوق می کنم...داشتیم دلو قلوه می دادیم که سرو کله نازی پیدا شد ،هنوز داشت لنگ می زد ، مثل اینکه بی خیال نمی شد ... دیگه به این مسخره بازیاش عادت کردم تنها راهش اینکه خودتو مثل اون بزنی به گاگولی بعد می فهمی عجب دنیای باحالی ِ

بعد از اینکه یه راه ِ فوق العاده طولانی رو طی کردیم سواره کابین شدیم...من و رامین هر موقع سوار ِ تله کابین می شدیم کلی با هم حال می کردیم، آخه نمیدونید چقدر تو اون ارتفاع می چسبه...نازی که از ترس میخ شده بود تو جاش ،ما هم خیلی زود فهمیدیم بهترین جا واسه تلافی کردن همین جاستو رامین مسئول ِ اجراء فکر شیطانی شد... رامین بلند شدو هی کابینو چپ و راست می کرد ، من با اونکه یکم ترسیدم اما ته دلم راضی بودم ...بیچاره نازی مثل گچ سفید شده بودو هی داد میزد( رامییییییییییییییییییییین تورو خدااااااااااااااااااااااا ....رامین الان میوفتیما) کلی کیفور شدیم که نازی داره التماس می کنه ، کم مونده بود که گریه اش در بیاد ، دلم براش سوخت البته خودم هم ترسیده بودم بخاطره همین به رامین گفتم ( رامین بسه) رامین هم که تازه از اینکارش خوشش اومده بود گفت( بی خیال بابا حالشو ببر) ... مثل ِ اینکه دست بردار نبود به خاطر همین جوری اسمشو صدا زدم که همیشه وقتی می خواستم از کاری منصرفش کنم ، اما برگشت گفت( اگه نازی قول بده رسیدیم بالا مثل یه بچه خوب، ساکت و آروم بشینه دیگه این کارو نمیکنم) ...تو دلم گفتم بابا ایول بالاخره مختو از لایه زرورق دراوردی... نازی هم که راهی جز تسلیم نداشت قبول کرد و رامین هم گفت حواست باشه که همین راهو دوباره باید برگردیم...نازی هم دیگه حساب کار دستش اومده بود- خداییش خیلی حال کردم از نظر رامین- ... رامین گرفت نشست و نازی یه نفس عمیق کشید و منم با یه چشمک و لبخند به رامین کارشو تائید کردم اونم در جواب ِ کار من یه بوس ِ هوایی فرستاد.

دیگه آخر خط بود از کابین پیاده شدیم و نازی همچنان در سکوت و ما غرق در خوشحالی – فکر نکنید که من خیلی بی رحمم ، نه اصلا اینطور نیست...شما خودتونو بذارید جای من ،چه حسی بهتون دست می داد اگه یه فنچول همیشه یارو همراهتون بود و پشت سرهم تـــــر میزد به کاراتون و تفریحاتون؟– از این که نازی انقدر در عرض چند دقیقه آدم شده بود متحیرشده بودیم و فهمیدیم رگ سکوتش کجاست....

منظره ی خیلی قشنگی بود از پله های سنگیش که خیلی ترسناک بود و حدود 1 متر اونورترش شیب ِ سر گیجونکی داشت – همین جا از مسئولین خواهش دارم اگه اونجا هنوز به اون شکل هست یه فکر اساسی براش بکنند –بالا رفتیم و مثل همه داخل کافی شاپی که اون بالا بود رفتیم ، 2تا چایی و 1 شیر کاکائو داغ با کلی هله هوله گرفتیمو اومدیم نشستیم ،من که از چایی متنفرم شروع کردم به خوردن شیر کاکائو با چیپس! نازی یه قلوپ از چایشو خورد و گفت(منم شیر کاکائو میخوام چایی دوس ندارم) من:(پس چرا گفتی چایی میخوام؟ هرکی ندونه فکر میکنه تا حالا تو عمرت چایی نخوردیو الان اولین بار ِ که تجربه میکنی) رامین( اِ چیکارش داری خوب میخواسته مزه اشو امتحان کنه ) من:( جدا؟ خوب حالا مزه چی می داد نازی خانوم؟) من که داشتم از خنده میترکیدم ،همه با تعجب به منو رامین نگاه میکردند انگار خنده واسشون چیزه عجیبی بود... نازی ( مزه قند میداد) هه هه هه چه لوس...اینو که گفت خودش زد زیر خنده چه می دونم شاید فکر کرده تیکه باحالی اومده که انجوری میخندید... رامین( طبق قردادی که تو کابین بستیم جنابعالی به اشّد ِ مجازات خواهید رسید) اینو که گفت خنده ی نازی ماسید و زود لب و لوچشو جمع کرد منم یه پوزخند تحویل ِ رامین دادم که بفهمه چقدر مسخرس و بعد پاشودم و رفتم یه شیر کاکائو واسه دل ِ نازی گرفتم...نازی هم از اینکه انقدر تحویلش گرفتم با یه لبخند ازم تشکر کرد.

بعد از خوردن شیر کاکائو رفتیم تو هوای آزاد واقعا که محشر بود آدم کلی حال می کرد اما از شانس ِ گند ما کم کم مه اومد طرف ما و جلوی زیبایی ها رو گرفت جدا از اینکه خود مه هم خیلی باحاله... رامین سیگارشو دراورد و روشن کرد و یه نخ هم به من داد –نازی میدونه من سیگار میکشم اما قول داده به مامانم نگه با اون که خود ِ مامانم هم میکشه اما من دلم نمیخواد بدونه که منم یه سیگاریم حتی بدتر از اون- وای که چقدر سیگار تو اون هوای سردو مه گرفته به آدم جون می داد...هوا داشت کم کم خراب میشد که تصمیم گرفتیم برگردیم ...سواره کابین که شدیم نازی از همیشه معصوم تر به نظر میرسید وصدالبته شرایط اونطوری ایجاب میکرد که فرشته گونه به ما نگاه کنه. بالاخره بعد از کلی بگو و مگو و مسخره بازی رسیدیم پائین، وقت نهار بود رفتیم رستوران و غذامونو گرفتیم ،یکی از غداها مفتی بود بخاطر کارت رامین اما 2 تا دیگه به قیمت بیرون حساب شد.جاتون خالی زرشک پلو با سالادو نوشابه و ماست موسیر ،با اونکه خیلی قاطی باطی بود خیلی چسبید ،من با اونکه انقدر بالا چیپسو کاکائو خرده بودم با ولع تمام داشتم میخوردم بس که خوشمزه بود. نازی هم که تازه نطقش بعد از 1ساعت باز شده بود کلی مسخره بازی در اورد ، ما  هم گفتیم بیخیال بذار خوش باشه.

با اونکه کلی چپوندیم تو حلقوممون بازم ماستو سالاد مونده بود ما هم بخاطره اینکه استفاده دوباره از اونا نشه-چه میدونم شایدم میخواستیم کرمامونو خالی کنیم- شروع به یه سری آزمایشا کردیم که بفهمیم که مثلا اگه ماست با سالاد قاطی بشه چه تغییر ِ شیمیایی رخ میده یا اینکه اگه ته مونده ی نوشابه ی من بریزه رو ته مونده ی غذای نازی کدومشون خرده میشن – قضیه اسید و تاثیر اون روی مواد – بعد از اونکه آزمایشامون به نتیجه ی خاصی نرسید فلنگو بستیمو دبرو که رفتیم.

من که دیگه حال راه رفت نداشتم بخاطره همین تصمیم گرفتیم برگردیم ، نازی هم کلی خوشحالی و تشکر کرد و اینکه خیلی بهش خوش گذشته ... خلاصه اینکه راهیه خونه شدیم ، اما مثل اینکه به ما نیومده بی دردسر بریمو برگردیم ...داشتیم می رفتیم که یهو رامین زد کنار (چی شده) ( هیچی فکر کنم یه بلایی سر لاستیک اومده) همینو کم داشتیم ... رامین داشت  زاپاسو می اورد که یهو یه آدم ِ بیشعور ِ خرفت از بغلمون ویراژ داد رفت؛ بله تا اینجاش مشکلی نداره اما وقتی رامینو دیدم فهمیدم مشکل از کجا بوده، یارو همچین از بغل ما رد شده بود که هرچی گِل و برفِ گِلی رو دو دستی که نه با تمام وجود تقدیم ِ رامین و ماشینش کرده بود، ما شانس اوردیم که اونور ماشین بودیم ، دیگه نتونستیم جلو خندمونو بگیریم و با نازی شروع کردیم خندیدن به رامین که همینجوری خشکش زده بود ، انقدر براش غیره منتظره بوده که حتی نتونسته بود یه فحش به طرف پرتاب کنه...بعد از اینکه طرف حسابی دور شد رامین تازه شیرفهم شده بودو هی دری بری واسه یارو پست میکرد.پالتوشو در اورد و گذاشت پشت ماشین ،لاستیک روعوض کرد و راه افتادیم به سمت خونه ، رامین کم کم بیخیال ِ موضوع شد و شروع به خندیدن کرد.

دیگه هیچ اتفاقی نیوفتاد ؛ فکر کنم تا اینجاشم به زور خوندید ، پس اگه میخواهید منو مطمئن کنید که بالاخره به آخرش رسیدید یه نظر بدید و بگید دوست دارید دوباره خاطره براتون تعریف کنم یا نه بهتره برم کشک بسابم.

جیگر همتون دیده و ندیده می بوسمتون...و باقیه قضایا

نظرات 2 + ارسال نظر
صبا 21 شهریور 1385 ساعت 08:53 ب.ظ

ای بابا...این حرفا چیه،دختر. خیلی خیلی جالب و خنده دار بود. من همه یادداشتهایت را یک ساعته خواندم و خییلی خوشم آمد. به این کارت ادامه بده.

[ بدون نام ] 3 بهمن 1387 ساعت 02:17 ب.ظ

جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد