سلام به همه...
تو این چند روز انقدر اعصابم خرد بود که نتونستم آپدیت کنم....
مرده شور ِ این زندگی رو ببرم که بدجوری من روسر کار گذاشته...
تمام این مدت به خودم فکر میکردم ، که من دارم چه کار میکنم ؟ تمام ِ کارها به نظرم مسخره و پوچ میاد ، شاید به ظاهر آدم شادی هستم اما درونم داغونه ...
باورتون نمیشه اگه بگم که 3 روز ِ تمام پام رو از خونه بیرون نگذاشتم همش تو اتاقم بودم حتی حال نداشتم بیام نت ، همه نگرانم شده بودن که چه مرگم شده و من در آرزوی این بودم که یه مرگیم بشه!!!
بیشتر دوستام اومدن اما بیشتر از همه حضور سمانه برام خیلی دلنشین بود ، میگفت که به خاطر ماما و بابات ِ ، اما من هزاربار گفتم به من ربطی نداره که اونا میخوان جدا بشن ، زندگی ِ خودشون ِ و هر غلطی که دلشون بخواد میتونن بکنن...
بیشترین ناراحتی ِ من از اینه که چرا با وجود ِ اینکه همیشه دور رو برم شلوغ بود ِ همیشه احساس ِ تنهایی کردم ، نمیدونم چرا هیچکس من رو درک نمیکنه...
دلم میخواد بذارم برم یه جا که هیچکس نباشه ....
بیخیال بابا که چی اینارو میگم ...